به گزارش بستاپرس به نقل از ماهنامه «بازار بسته بندی»، امروز وقت و گل و نبید باید بود و نیست اما چه غم که از لسان الغیب شنیدهایم:«نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد». تازگی و «شدن» به معنای فلسفیاش، سنت طبیعت است. خودبهارانگاریآفرینش برای تازه شدنهای پیاپی در ثانیههای ثابت بهار قدرتی فراهم میکند که میتواند رستاخیز طبیعت را به نمایش بگذارد. این تجربه ادراکی از هستی به مقدورات زمین است که حافظ آن را در قالب یک فرمول، ابدی ساخته و پرداخته است که:«عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد».
این گونه است که، چه ارغوان جام عقیقی به سمن بدهد یا ندهد، چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد! چون خودابدیانگاران قادر به دفاع از بقای جسم خود نیستند و فنای آن را به ناگزیر میپذیرند، ناگریز از اعتقاد به بقای روانند تا ابدیانگاریخویش را توجیه کنند. فرار ثانیهها از ساعت، تحول زمستان به بهار و جسم به خاک را بناچار و اجبار مهیا میکند. آنها که میخواستند سلیمانی از ابدیت باشند نیز عصا به خورد موریانه سپردند و فانی شدند. مگر نمیدانستند که «کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاکرامِ » فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد؟!
پس پیش از آن که خزانیهای برای بهار را با خودبهناهشیاریسپاریخیامی، بهاریهای برای حیات بیانگاریم؛ از شهریار ادب بشنویم که فرمود:« کاسه وکوزۀ ایمان که نمودند درست/ دیدم آن کاسه به تنگ آمد و آن کوزه شکست» و چه شکستنی!
چه هشدار عمیقی در این منظر خیامی به خوش نگاری و نشاط انگیزی است از فنا و بقا، خزان و بهار روزگار را به مخاطبه در مخاطره جلب میکند و بشکن بشکنی از مستانگی به راه انداخته است که« بیبادۀ گلرنگ نمیباید زیست». در این رباعی که سه پارۀ آن حال و هوای بهاری دارد تا ...«تا...سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست؟» دعوت به شادخواری همچنان است که بود.
«ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست / بیبادۀ گلرنگ نمیباید زیست / این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست؟!»
افضلالدّین بدیل ابن علی خاقانی شروانی در بیت « شب، چاه بیژن بسته سَر، مشرق گشاده زالِ زر / خون سیاووشان نگر، بر خاک و خارا ریخته!»، خورشید را به زالِ زر تشبیه میکند که ناجی بیژن از چاه افراسیاب است -بیچاره منیژه!!-(افراسیاب به شب تشبیه شده) نیز سرخی افشانههای از خون برخاستۀ خورشید را به «خون سیاووش» تشبیه کرده که برکوه و صحرا و کوچه و خیابان پاشیده و حاصل این همه تابلویی شگفت رفتارست که رفت و آمد صبح به تاریکی و نور را تصویر میکند.شما بخوانید پاییز و بهار!
تبرئۀ یار از جفا و بیمهری نیز خاصه در اوقات بهار و شکار، سنت ادبی شاعران عاشق پیشه، مصوران اوراق معشوقی لیلی و جنونِ خود ناهشیارانگارِمجنونی ماست. اکنون نیز بر آستانۀ رنگین بهار؛ بر همین روال و سوالیم که از زبان خاقانی است:«دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت/ ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت» دیدی...؟!